ܓ✿ راهی که زیر پاست، راهی دوباره بودܓ✿

ادامه "خرمالـــوی یاد" بلاگفا...

ܓ✿ راهی که زیر پاست، راهی دوباره بودܓ✿

ادامه "خرمالـــوی یاد" بلاگفا...

گمشدگانیم

سلام

اومدم برای مطلب گمشدگانیم نجف زاده نظر بدم شونصدبار ارسال کردم نشد آخرشم متوجه نشدم رفت یا نه ؟! بگذریم حالا بریم به دهه ۷۰


سه شنبه 4 مهر 1374

از شر ناز کردن فرزانه و وراجی زری راحت شدم،الان آنها در راه تهران هستند.ساعتی قبل در تالار وحدت حضور رییس مجلس بودیم آقای ناطق نوری باحال حرف می زند"فرزند مرحوم والد!بیل به کمرمان خورده....لیب می زنی...."ساعت هفت وارد جلسه شدیم و سه ساعتی نشستیم گرم بود و مینا چرت می‌زد صبح اولین جایی که رفتیم دکتر بود سیداحمدمدرس نژاد،مسن بود و خلوت(ربطی داشت؟!)بهرحال از قرص گرفته تا کپسول و قطره و شربت داد تا آمپول پنیسیلین!بعد رفتیم نمازخانه خوابگاه سجاد، سریال ستاره شب را دیدیم تلویزیون رنگیه خوبی بود ولی صداش خراب با کیفیت پایین.کامیاب عجیب خوش پوش بود

از اخبار جهان بی خبر ماندم،کاش زودتر خوابگاهی درست و حسابی گیرم بیاید تا تلویزیون هم تماشا کنم اخبار چشم اندازی به جهان + سریالها.ناهار همراه نوشابه بعد هم در مسیر برگشت به خوابگاه  هندونه خریدیم و من به روش گردگرد قاچ کردم پس از خوردن داروها چشمانم آب آمد سرماخورده تر شدم......صورتم مثل آفتاب سوخته ها شده ، حالا نوبت متخصص پوست است ،فرحناز شیرازی بلندتر از من است و چهارشانه،مشکی است از طرز راه رفتن من خوشش می آید و مینا به جوشهای ریز صورتش حساس است.

 


چهارشنبه 5 مهر 1374

مادر دوباره زنگ زد قبل از ساعت 6 نفهمیدم از کجا می دانست از 5 تا 11 وقت تماس تلفنی است؟حالم را پرسید می دانست مریض شدم دلم گرفته بود اگر بیشتر ادامه می داد گریه ام می گرفت. سرماخورده مریض و بی کار.

صبح همراه مینا رفتم دانشکده کشاورزی،زیبا بود وسط محوطه درخت کاشته بودند با گل و برگهای رونده،کلاس ادبیاتش ساده بود،پیرمردی که بدستش یه شاخه گل رز داشت،چرتم می گرفت امیدوارم سر کلاسهای خودم اینطور کسل نشوم . بعد از کلاس، درگیر حذف و اضافه مینا بودم مرتب از پله ها بالا برو پایین بیا،کمی با عادات دانشجویی آشنا شدم .ناهار رو رفتیم سلف فوق العاده شلوغ بود دو تا ژیتون اضافه رو فروختم پلو مرغ بود فکر کنم اگه اینطوری غذا بخورم وزنم زیاد شود....عجیبه چیزی برای نوشتن ندارم بیشتر دراز کشیده بودم مادر که زنگ زد از رضوان پرسیدم گفت خبری ندارد واقعاً که..

نمی دانم به فریماه تلفن بزنم یا نه؟فکر نمی کنم بتواند به اینجا تلفن کند،پولش زیاد می شود.حمام نرفتم موهایم چرب است ولی بی خیال ان شاءا... در آینده خوش پوش تر می شوم به اصرار مینا متقاعد شدم برویم منزل خوش نام ها،همسران ببینیم ولی خوابمان برد البته برای تنوع رفتیم پشت بام ،شهر در شب با چراغهای روشن زیباتر می شود.زودتر کلاس ها شروع شود ببینم پول کتاب و وسایلم چقدر می شود.


باخانمان

سلام

اینا ویرایش نشده... نمی دونم شاید بقیه این طور نباشه بهرحال .....یادش بخیر


چهارشنبه 29 شهریور 1374

12:40 نیمه شب –الان نسترن مشغول صحبت است از برادرش مجید و رفتار بی مزه اش با نامزدش حرف می زند،انگار افتخار می کند به رفتار بی منطق و خشن برادرش!طفلک کبری چه خواهرشوهری دارد

کم کم دارم نگران می شوم امیدوارم این دختره هم اتاق من نشود یا با هم اختلافی پیدا نکنیم امیدوارم قابل تحمل باشد صبح با اینکه زود رسیدیم مجبور شدم بروم سلف سرویس 150 تومان گرفت خلوت بود بهرحال بدون صبحانه روانه ثبت نام شدم موفق نشدم تمام کنم مردد بودم تنها قضیه خوابگاه ماند و همین بزرگترین مانع است فعلاً در اتاق بچه ها هستم هنوز هم نسترن حرف می زند انگار زیاد فکر نمی کند تناقض گویی زیاد دارد باید همین جا بمانم؟! حیف سهل انگاری کردم وگرنه الان دارای اتاق بودم این خوابگاه بد نیست بهرحال بلاتکلیفم فردا اردوست اردوی توجیحی دانشجویان جدیدالورود.تا الان که 1.30 نیمه شب است بیداریم اوایل صبح که دیدم تنها هستم یکهویی تصور راه دور و ترس بی کسی ریخت تو دلم ولی بچه ها هستند همگی مثل خودم ولی باید دقت کنم هرکسی قابل اعتماد نیست ناهار و شام در سلف خوردم فعلاً نگران وسایلم هستم .اینجا ماندم اتاق 3نفره است ولی ما 5 نفریم تنها یک تخت دارد.نسترن(بابلسر).مینا(طبس).فرزانه (ساری) و خودم البته زری هم هست اهل تهران، صدایش بلند است بخصوص وقتی هیجان زده می شود او بزرگتر از ماست و ریزه میزه تر. دراز کشیده بودیم هنوز نسترن با بقیه حرف می‌زد و زری مجله‌خانواده می‌خواند که ناگهان جیغی کشید"ره آورد سفر کرمان".

شوکی به من و مینا و فرزانه وارد شد که از جا پریدیم . آنها حرف می‌زدند که خوابیدم